سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...


ساعت 2:43 عصر چهارشنبه 85/8/24

مرا از من بگیر....

ای شکوه ِ دست نیافتنی ِ تمام ِ خواستنهایم

مرا از من بگیر....

و در دستانت جاری کن!

...

هوا از هجوم تلنبار شده ی هیاهویی سرد

انباشته است

و ذهن ِ بی فراموش ِ عقربه ها

خش خش ِ بی قرار ِ آمیختن به مرگ را

نوید می دهند

...

مرا از من بگیر...

چکمه های لاستیکی

نارنجی

آبی

صورتی

دویدن پشت ردپای کهنه ی مدادهای سیاه ِ سر نشده

زیر باران ِ جریمه و

حسرت مدادتراش ِ نو

صورتم ترک می خورد...

پشت هق هق تخته سیاه

سرمشقهایم

در باد

یک به یک

پاک می شوند

و واژه ای

نمی ماند

جز ثانیه ی کشدار ِ بزرگسالی .

     

مرا از من بگیر....

شاید همه ی کوچه باغها

به نشانی ِ آن قدمهای ِ پرشتاب

علامت ِ هم آغوشی ِ شانه هایمان را به خاطر نیاورند

اما اضطراب ِ گونه های یخ زده مان را چطور

وقتی که به شادمانی هم گامی هامان

نفس به نفس

ذوب می شدند ؟!

تو که به خاطر داری؟!

من از تمامی دیوارها

به اندازه ی عبور قرنهای پاییزی

سرانگشتهای نازکت را سهم می برم

دیگر چتری برای یکی شدن نمانده است

و دستهایم

سخت بیمارند

سخت بیمارند

مرا از من بگیر.....

خفقان شباهت ِ غروب

و زمزمه ی خسته ی دوره گرد ِ پیر

پرواز ِ نفسهایم را

به اسارت گرفته است

یادمان باشد

نتیجه ی تقویم ِ عاشقی

هیچ ربطی به تپشهای آن همه کاغذ بنفش ندارد

فراموش نکن

ما هم در آن دالان ِ تنگ پرخاطره

همدیگر را گم کرده ایم

و شاید هم ....

مرا از من بگیر....

پرستش در ذهن ِ آلوده ی رختخوابها

نطفه می بندد

و دختران

هیجان هوس بار ِ رانهایشان را

از همراهی ِ کفشهای بی پرسش

دریغ نمی کنند

می ترسم

چقدر می ترسم

آنقدر که سایه ی تنهایی ات

از بغض نداشتنت هم

افزون می شود

می دانم همه ی صورتک های رنگین هم

فاصله ی پر تشنج آیینه و نگاهت را

پر نمی کنند

می دانم...

        

مرا از من بگیر....

آنقدر رفته ام

که جاده ای بازگشتم را نمی شناسد

و آنقدر خواهم رفت

که...

امروز بیستم شهریور ماه است

و من

تنها به حرمت چشمه ای ایمان دارم

که گواه بودنش را

از راه بندان ِ ناجوانمردانه ی گل و لای

هنوز هم

به عکس مهتاب و

نجوای جیرجیرکها

می رساند

یادت که هست؟!!

مرا از من بگیر....

.....

این سرآغازی برای پایان است

خیابانهای بی چراغ شهر

از سکوت پرغرور ِ رویا گونه ی دیدگانی از جنس ِ آشنایی

خالی شده اند

آه ! می دانی

باز هم

پاییز است ....

پ ن:سلام.این تاخیر رو ببخشید

این شعر شاید کمی خصوصی باشه.اما مگه کسی از شما هم هست که پاییز رو با هجوم وحشیانه ی رنگهاش و دلتنگی عاشقانه هاش نشناسه؟! و پاییزی رو عاشق سپری نکرده باشه؟!

دوستتون دارم...مثل همه ی رنگهای پاییز شاد باشید و سرشار


¤ نویسنده: مهتاب

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
82
:: بازدید دیروز ::
14
:: کل بازدیدها ::
63345

:: درباره من ::

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...

مهتاب
عاشق دلشکسته تنها به دنبال آزادی مسافر جاده تنهایی میگن شیطونم ولی فکر نمیکنم

:: لینک به وبلاگ ::

به غمکده ی مهتاب خوش اومدی...

:: آرشیو ::

آموزش
تست
بخند کلیک کن ضرر نمیکنی
چرا زنان گریه میکنن ؟
خودکشی
بیا تو
یه سایت جیگر
عجز
وقتی که....
پاییز
زنانه ای از عشق
پیامبر
یه راهنمایی
دوستت دارم...
یه عشق
فریاد دلم...
تو را من دوست می دارم...
پاییز 1385

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::